اجتماعی
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
نویسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زلال مثل اشک و آدرس teardrop.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 2643
بازدید کل : 32979
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1



آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 237
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 12
:: بازدید ماه : 2643
:: بازدید سال : 3112
:: بازدید کلی : 32979
تمام شيعيان امير المومنين ( ع ) سرانجام با محبت شهيد مي شوند .

محبت كن ، تا محبوب آسمان و زمين شوي .

* تمام شيعيان امير المومنين ( ع ) سرانجام با محبت شهيد مي شوند .

* عشق و محبت فرد را شهيد مي كند . شهيد دوست شدن بهتر از كشته شدن به دست دشمن است .

* دل را باید به دلبر داد ، به دنیا نباید بفروشیم .

* محبت را برای بدست آوردن چیز دیگری خرج نكن كه كلاه سرت می رود و ضرر می كنی . عقب محبت بگرد . خدا محبت را برای خودش و اولیائش و مؤمنین داده است ، نداده است با آن چیز دیگری بخری .

* یك بو از محبت اهل بیت از همه ریاضتها و ذكر گفتن ها و عبادت كردنها بالاتر است .

* محبت ، كارش تغییر دادن و رنگ زدن است . مگر نمی بینی كه آن كس كه دوستش داری ، اخلاق و رفتار تو را عوض كرده و تو مانند او شده ای ؟ موالیان ما ، ما را با محبت خود رنگ الهی می زنند .

* اعمال هر كس به اندازه معرفتش قیمت دارد . خلوص عمل بسته به میزان معرفت است . اعمالی كه از محبت سرچشمه می گیرد خلوصش بیشتر است .

* مومن با نماز و روزه و عباداتی كه انجام می دهد به خدا می گوید كه گرچه در طریق تو فشار زیادی به من وارد می شود و درد می كشم ولی با وجود همه اینها باز هم خواهان توأم .

* دو نفر مومن كه یكدیگر را دوست دارند ، آن یك ایمانش افضل از دیگری است كه محبتش به دیگری بیشتر است .

از عارفانه ها و عاشقانه های مرحوم میرزا اسماعیل دولابی

تعداد بازدید از این مطلب: 119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393
نظرات
دیگه حتی همه دنیا ، به این دوری نمی ارزه!

خدایا... !

سرده این پایین ، از اون بالاتماشاکن!

اگه میشه فقط گاهی ، بیا دست منوهاکن!

خدایا سرده این پایین ، ببین دستامو ، میلرزه!

دیگه حتی همه دنیا ، به این دوری نمی ارزه!

بگو گاهی که دلتنگم ، از اون بالا تو میبینی ،

بگو گاهی که غمگینم ، تو هم دلتنگ وغمگینی!

کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیرچشماته ،

یه عمره یادمون رفته ، زمین  دارمکافاته!

خدایا! وقته برگشتن ، یه کم با من مدارا کن ،

شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن !

تعداد بازدید از این مطلب: 163
برچسب‌ها: خدایا ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393
نظرات
تکبر........فروتنی

…………………………………………………………………………………………………………………

Pride often wears the cloak of humility

تکبر ، اغلب ردای فروتنی می پوشد .

…………………………………………………………………………………………………………………

تعداد بازدید از این مطلب: 109
برچسب‌ها: تکبر , فروتنی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393
نظرات
مقبول واقع شدن اعمال، منوط به محبّت است.

محبوب خدا شدن بالاتر از محبّ خدا بودن است. کسی که محبوب خدا شود، دیگر کاری از دستش نسبت به خدا بر نمیآید، مغلوب و مضطر میشود و دست روی دست میگذارد و یکسره خدا به او خدمت میکند و او غرق در شرم و حیا میشود.
*
وقتی پیامبر ما صلّی‌الله‌‌علیه‌‌وآله‌‌وسلّم محبوب خدا شد و دید هیچ کاری برای خدا از دستش ساخته نیست، محبّتش را متوجّه خلق کرد و همهی آنها را در آغوش محبّت خویش گرفت.
خدا هم به او فرمود: «به مردم بگو اگر خدا را دوست دارید، از من پیروی کنید تا محبوب خدا شوید»: قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُم اللهُ. از این راه انسان محبوب خدا میشود. محبوب هر کاری بکند، مجاز است. محب دلش میخواهد محبوبش از جای خود تکان نخورد و خودش دائماً به او خدمت کند.
…………………………….
*
علی علیه‌السّلام یعنی محبّت و محبّت یعنی علی علیه‌السّلام. یک ذرّه از محبّت علی علیه‌السّلام اگر به قلبتان بیفتد، شما را دگرگون میکند و بهترین وسیلهی نجات شماست. مقبول واقع شدن اعمال، منوط به محبّت است. اگر نماز بدون محبّت بخوانی، ملائکه آن را بو میکنند و چون عطر محبّت علی علیه‌السّلام را ندارد، آن را بر میگردانند و اجازه نمیدهند بالا برود.

برگرفته از کتاب مصباح الهدی (سخنان حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه) تألیف آقای مهدی طیّب.

تعداد بازدید از این مطلب: 107
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393
نظرات
کسی حق ندارد از شما لذت ببرد مگر اینکه تمام زندگی شما را تأمین کند

 

 

اسلام می‌گوید: دختر خانم شما وجود با ارزشی هستی. چون وجود با ارزشی هستی، کسی حق ندارد از شما لذت ببرد مگر اینکه تمام زندگی شما را تأمین کند. اگر خانه، تلفن، خوراک، پوشاک، مسکن، لباس، اگر همه‌ی زندگی شما را تأمین کرد، حق دارد به شما نگاه کند، وگرنه نگذار شما را ببینند. آن دختری که خودش را باز می‌کند و به پسرها نشان می‌دهد، یعنی چه؟ یعنی مفت بیایید مرا ببینید. حراج است! دخترهای بدحجاب خودشان را حراج می‌کنند. توجه ندارند. اسلام گفته تو ارزش هستی، خودت را حراج نکن. سیب زمینی نیستی که خودت را کنار خیابان ول می‌کنی. طلا هستی. باید در قاب باشی. اسلام گفته: چون ارزش داری، نگذار هرکسی مثل حلوای نذری هر طرف خیابان از تو استفاده کند. هرکسی می خواهد از تو کام بگیرد، باید تمام زندگی تو را تأمین کند، اگر خرج تو را داد، نگاه کند، خرج نداد، نگاه نکند. این ارزش است یا ضد ارزش؟ حجاب ارزش است.

 

ماشینی که قیمتی است، رویش را پارچه می‌کشند. اگر پارچه روی چیزی کشیدند، یعنی قیمتی است. مردم به همه افرادی که پول می‌دهند، همینطور می‌دهند. مثلاً می‌رود پرتقال بخرد پول می‌دهد. لبنیات، پارچه، هرچه می‌خواهد بخرد، پول می‌دهد. اما اگر خواستند به یک عالم پول بدهند، در پاکت می‌گذارند می‌دهند. چرا؟ این توهین است یا ارزش؟ این ارزش است. افرادی که به ما پول می‌دهند، در پاکت می‌گذارند، چرا؟ برای اینکه می‌خواهند بگویند: تو سبزی فروش نیستی. تو معلم هستی. معلم کرامت دارد، چون کرامت دارد پولش را در پاکت می‌گذاریم و به او می‌دهیم. اینها مسأله‌ای است که ارزش است.

 

حجاب برای خانم ارزش است. اگر جوان نمی‌تواند در خیابان         هر دختری را می‌بیند، نگاه کند، ممنوع است، به فکر می‌افتد که ازدواج کند. اما اگر دید نه! همه چیز هست، می‌گوید: برای چه ازدواج کنم؟ این در خیابان پر است. اگر دختر خودش را رها کند، سن ازدواج عقب می‌افتد. .....

 

 استاد قرائتی

 

---------------------------------------------------

 

--------------------------------------------------------------

 

-----------------------------------------------------------

 

 

 

تویی که ادعات میشه همه دنبالتن
اینو بدون جنس ارزون زیاد مشتری داره

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 115
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393
نظرات
پیشگیری از گسترش اختلافات خانوادگی

 

..... قرآن می‌گوید: همین که خوف دارید که زن و شوهر با هم درگیر شوند و «وَ إِنْ خِفْتُمْ» نمی‌گوید: «و ان وقع» این را پیشگیری می‌گویند. اگر نگران هستید، «وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَیْنِهِما» فوری بلند شوید قیام کنید، «فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها» (نساء/35) زن و شوهر یک گفتگوهایی دارند که آدم نگران این گفتگوها به شقاق برسد. یعنی دو تکه شوند.  می‌گوید: فوری پیشگیری کنید، قبل از اینکه به دادگاه برسد. یک شاهد از فامیل مرد، یک شاهد از فامیل زن بیایند بنشینند کدخدا منشی حل کنند. آنوقت فایده‌اش چیه؟ دادگاه خانوادگی، کدخدا منشی، 1- سرعت درونش است.  دولت وقتی دادگاه خانواده می‌رود، می‌بینی باید چند ماه بدوی. دقت دارد. چون فامیل، فامیل را می‌شناسند. قاضی که حالات دختر و پسر را نمی‌داند. عروس و داماد، زن و شوهر را نمی‌داند. سرعت دارد، دقت دارد. هزینه ندارد. الآن تلفن می‌کنیم شب می‌آیند، فردا می‌آیند. سرعت دارد. دقت دارد. خرج دارد.

 

آبروریزی نیست، کسی نمی‌فهمد. وقتی زن و شوهر با هم دعوایشان است می‌روند دادگاه، قاضی و منشی و تلفن‌چی و همه می‌فهمند. سرعت، دقت، بدون آبروریزی، بدون خرجی.  تازه با سوز است. غذایی که رستوران بپزد، که سوز نیست. او می‌پزد که جیبت را بگیرد. نوکر جیب تو است. ولی غذایی که مادر برای بچه می‌پزد، خیلی مهم است. روی سوز است.

 

من یک روز به آیت الله العظمی گلپایگانی، خدا رحمتش کند. گفتم:  تمام طلبه‌های مدرسه‌ی شما بعد از انقلاب مفید بودند. آخوند بی‌فایده در مدرسه‌ی شما نبود. فلانی، فلانی، فلانی اسم بردم. گفتم: همه‌ی اینها طلبه‌ی مدرسه‌ی شما هستند. به ایشان که اینها را گفتم، مثلاً آقای همین رئیس جمهورمان، آقای دکتر روحانی، امام جمعه‌ی اصفهان. آقای اختری، آقای ری شهری، آقای محمدی گلپایگانی، آقای دری نجف آبادی، گفتم: سی، چهل طلبه در این مدرسه بودند، همه اینها بعد از انقلاب مفید بودند، بعضی‌هایشان هم امام جمعه شدند، نویسنده شدند. بعضی‌هایشان مجتهد شدند. ایشان می‌دانید چه گفت؟ خدا رحمتش کند. گفت: وقتی من کمک به طلبه می‌کنم، عین مادری که به بچه‌اش شیر می‌دهد. روی عشق این کار را می‌کنم. عشق خیلی مهم است.

 

یک کنگره‌ی بین‌المللی پزشکی بود، از جای دیگر هم آمده بودند، بنده هم دعوت کردند، برای اینکه طب را از نظر قرآن و روایت، آیاتش را بخوانم. ما نشسته بودیم که نوبت ما شود. یک پزشکی داشت مقاله می‌خواند، گفت: یک پژوهش و تحقیقی کردند اگر یکی غذا می‌خورد، با عشق غذا بخورد، با اشتها نگاهش کنی، شما هم گرسنه‌ات می‌شود. اما اگر کسی اشتها ندارد، فیلم بازی می‌کند غذا می‌خورد، شما نگاهش می‌کنی، گرسنه‌ات نمی‌شود. یعنی اشتهای درونی اثر می‌گذارد.

 

آن خانواده‌ای که با هم قهر هستند، از فامیل می‌آیند، آن فامیل دلشان به حال این عروس و داماد می‌سوزد. این سوز درونی کار خودش را می‌کند. ولی زن و شوهر از یک شهر، قاضی از یک شهر دیگر. این سوز ندارد. چون سوز ندارد، اثر هم ندارد.

 

برای پیشگیری از اختلافات خانوادگی، کدخدا منشی قصه را حل کنید. برای پیشگیری از یک سری از گناهان را باید از جلو گرفت. یعنی مثلاً خلوت با اجنبیه. وقتی خلوت با اجنبیه هست، قرآن راجع به شیطان می‌گوید: گام به گام جلو می‌آید. اول نگاهش می‌کنیم، بعد شوخی می‌کنی، دست می‌دهی، بعد همینطور یک ذره یک ذره، تا شما را به جایی ببرد که خودش می‌خواهد. و لذا گفته: «خُطُوات‏»، «خطوه» یعنی گام. «خُطُواتِ الشَّیْطان‏» (بقره/168) یعنی شیطان گام به گام، ساعت اول نمی‌گوید: از خواب بلند شدی، برو هروئینی شو. اول می‌گوید: حالا یک سیگار طوری نیست. بعد می‌گوید: یک بست هم طوری نیست. آدم با یک بست معتاد نمی‌شود. یک ذره یک ذره، گام به گام! خلوت با اجنبیه گیر دارد. زن نامحرم است، نمی‌توانی در خانه نماز بخوانی. در بسته باشد، نمی‌شود. باید در باز باشد. پیشگیری است......

 

..... اگر این زن و شوهرها یک خرده همدیگر را تحمل کنند، نصف این پرونده‌های دادگستری حل می‌شود. آقا این حالا یک فحش داد. قورتش بده! نه! حالا که گفت: فلانی، بگویم: من نفهم هستم؟ بابات نفهم است. ننه‌ات نفهم است. جد و آبادت نفهم است. همه کس و کارت نفهم است. او بلند می‌شود لگد می‌زند، او هم بلند می‌شود شیشه می‌شکند. می‌گوییم بابا یک مرتبه گفت: نفهم، قورتش بده!  از پیغمبر یاد بگیرید. به پیغمبر گفتند: خل هستی. «إِنَّا لَنَراکَ فی‏ سَفاهَة» (اعراف/66) تو سفیه هستی. فرمود: «لَیْسَ بىِ سَفَاهَةٌ» (اعراف/67) نه من خل نیستم. به پیغمبر گفتند: «إِنَّا لَنَراکَ فی‏ ضَلالٍ مُبینٍ» (اعراف/60) تو منحرف هستی. فرمود: «لَیْسَ بىِ ضَلَالَة» (اعراف/61) نه من منحرف نیستم. یک خرده تحمل کنیم. آخر به خاطر یک خرده تحمل نکردن، حالا که چنین شد پس... کشتی می‌گیریم. انوقت قوه‌ی قضاییه باید چه پولی خرج کند. پلیس، نیروی انتظامی، زندان، دادگاه، پرونده، آنوقت پول این را باید دولت بدهد، دولت هم مالیات می‌گیرد. دودش در چشم خودمان می‌رود.               

 

---------------------------------------------------------

استاد قرائتی

تعداد بازدید از این مطلب: 121
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393
نظرات
ببین دوستت دارم

جملاتی مثل :ببین دوستت دارم!

یا کلام صمیمانه ی :من درکنار تو هستم!

اینهاست که به زندگی ارزش جنگیدن می دهد!

جین سیسمون

تعداد بازدید از این مطلب: 111
برچسب‌ها: دوست داشتن , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393
نظرات
عاشق زندگی وبیزار از دنیا

حضرت علی علیه السلام می فرمایند:من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا!!

از ایشان پرسیدند :"مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟"

فرمودند :"دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی،نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!"

اشو زندگی را چون نیلوفر آبی می داند و می سراید:

زندگی را به تمامی زندگی کن .

در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی .

همچون نیلوفری باش در آب،

زندگی در آب ،بدون تماس با آب!

................

هرلحظه را به گونه ای زندگی کن ،

که گویی واپسین لحظه است.

وچه کسی می داند؟

شاید آخرین لحظه باشد!

-----------------

منبع : لطفا گوسفند نباشید!

تعداد بازدید از این مطلب: 140
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393
نظرات
چرا گرفته دلت!

چرا گرفته دلت ؟

مثل آنکه تنهایی

-چه قدر هم تنها!-

خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.

دچار یعنی ، عاشق!

وفکر کن چه تنهاست ،

اگر ماهی کوچک،

دچار آبی دریای بیکران باشد.

                           چه فکر نازک غمناکی!

                                                                             دچار باید بود!

سهراب سپهری

تعداد بازدید از این مطلب: 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393
نظرات
رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی است؛

 رعايت ادب در نماز

آيت الله علي آقا قاضي طباطبايي مي فرمايند :

چنان نماز كنيد كه اگر كسي با شما حرف زد متوجه نشويد

 

اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی اوضاع خیلی بی ریخت می شود...همیشه بگویید :

"
الحمـــدلله , شـــکر خدا "

بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی اگر پکر هستی دو مرتبه همراه دلت بگو الحمدلله آن وقت غمت را از بین میبرد
امیدوارم جلوی زبانت را بگیری که موثر است...

هرجا حدیثی، آیه ای، دعایی به دلت خورد، بایست؛
مبادا یک وقت بگذری و بروی،

صبر کن؛
رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی است؛

یک نفر از دری، دیواری می گوید و در حقیقت خداست؛
که با زبان دیگران با شما حرف می زند..

حاج محمد اسماعیل دولابی

تعداد بازدید از این مطلب: 158
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393
نظرات
شرمنده آقا!

یه دوست:

میگن مومن باید باایمان،خوش اخلاق،بامعرفت،متواضع و بدون بخل و کینه باشه...
حال چرا هر دوشنبه و پنجشنبه مرا میخوانی؟!
اینقدر که شما به من امید داری من از خود قطع امید کردم
شرمنده آقا...
شرمنده که غصه خوب شدن من به غصه هایت اضافه شد
دستگیرم کن!
من این آزادی را نمی خواهم

........................................


یوسف گمگشته ی زهرا !

گذشت سن غیبتت ز سن نوح
ولی...
شمار مردم کِشتی نکرد تغییری ...

"
بر بخشش بي مثال مهدي صلوات "


اللهم عجّل لوليّك الفرج...

تعداد بازدید از این مطلب: 126
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393
نظرات
مادر

ای همه وجود من

نبود تو نبود من

مادر جان

روزت مبارک

............................

کاشکی می شد بهت بگم

چقدر صدا تو دوست دارم

چقد مثل بچگیام لالا یی ها تو دوست دارم

سادگیا تو دوست دارم

خستگیاتو دوست دارم

مادر....

....................................................

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 154
برچسب‌ها: مادر , وجود من ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 31 فروردين 1393
نظرات
بصیرت

استاد:

اولین کار منتظر این است که در خود بصیرت ایجاد کند

بصیرت یعنی تصمیم درست در لحظه لحظه ی زندگی

اگر در زندگی معصوم علیه السلام عمیقا تفکر کنیم و در آیات قرآن ،بصیرت در ما ایجاد خواهد شد

اینکه امام معصوم علیه السلام جایی می فرمایند : مادرت به عزایت بنشیند(در واقعه ی کربلا به حر فرمودند)

و در جایی دیگر از گناه دیگران چشم می پوشند ....جایی دیگر در برابر دشنام مرد غریبه سکوت می کنند واز او پذیرایی می کنند. (ماجرای مرد شامی ) .....تفکر عمیق در رفتار و گفتار و سلوک معصومین علیهم السلام و همچنین تفاسیر و روایات آیات قر آنی به ما جهان بینی درست و بصیرت می دهد

اینکه کجا باید اخم کرد...کجا لبخند زد... کجا سکوت نمود... کجاحمایت کرد ...کجا دست از حمایت کشید ....همه این موارد یعنی داشتن بصیرت

اگر بصیرت نداشته باشیم چه بسا ؛ وقتی امام زمانمان بیاید به جای صف ایشان در صف دشمنان ایشان قرار بگیریم

تا دیر نشده در فکر باشیم

زندگی بزرگترین سرمایه ی انسان است و دوباره تکرار نمی شود.

تعداد بازدید از این مطلب: 125
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393
نظرات
اما باختین یاتاندا قوهوم قارداش یاد اولی

بیر گون آغیز بوش                                             بیرگون دولی داداولی

گون وارکی هیچ زاد اولماز                           گون وار کی هر زاد اولی

بختین دورار باخارسان                                   یادلار قوهوم قارداشدی

اما باختین یاتاندا                                             قوهوم قارداش یاد اولی

چالیش آدین گلنده                                       رحمت اوخون سون سنه

دونیا دا  سن نن قالان                                      آخیر دا بیر آد اولی

زنده یاد استاد شهریار

..........................................

یک زمانی هست که در زندگی صاحب همه چیز هستی و روزی می آید هیچ چیز نداری.

وقتی وضعیت زندگی روبراه است غریبه ها هم با تو اظهار دوستی و رفاقت می کنند

اما وقتی دنیا به تو پشت می کند دوستان و اقوام هم با تو غریبه می شوند

تلاش کن نام نیکی از خود بر جا بگذاری

که از زندگی در  دنیا جز نام نیک ،هیچ نماند

تعداد بازدید از این مطلب: 362
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393
نظرات
داستان ازدواج خانم ام البنین

ماجرای ازدواج خانم «ام‌البنین» مادر گرامی علمدار کربلابا امام علی(ع) از کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد روایت می‌شود. 

راوی این داستان، «لبابه» همسر حضرت عباس(ع) است.

مهربان‌تر از مادر، محرم‌تر از خواهر، مقاوم‌تر از کوه، زیباتر از حور و روح‌نوازتر از نسیم صبح... این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه ام‌‌البنین است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمی‌گوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بی‌ترس از ملامت و سرزنش، می‌توانی ساعت‌ها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.

وقتی همسرم عباس، با لبخند از سخت‌گیری‌های مادرش در تربیت فرزندان می‌گفت و می‌گفت که مادرش نخستین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمی‌توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی‌نقص لطافت و زنانگی، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد. همواره صحبت‌هایی از این دست را ترفندی از جانب همسرم می‌دانستم که شاید می‌خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد.

امروز در بازار مدینه، با دو زن مسافر از قبیله بنی‌کلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه‌ام، با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل او، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشیر می‌بندد؟

- شمشیر؟! نه.

- پس برادرش درست می‌گفت که از بعد ازدواج، تغییر کرده.

- یعنی می‌گویید مادر همسرم جنگیدن می‌داند؟!

از حیرت، سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذرخواهی از خنده بی‌اختیار و بی‌مقدمه‌شان، روی مرا بوسید و گفت: شما دختران شهر چه قدر ساده‌اید. قبیله ما - بنی‌کلاب - به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریباً تمام زنان قبیله نیز کمابیش با شمشیرزنی، تیراندازی و نیزه‌داری آشنایند. اما فاطمه از نسل «ملاعب الاسنه» (به بازی گیرنده نیزه‌ها) است و خانواده‌اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب، بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند.

بعد در حالی که می‌خندید، ادامه داد: هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام‌آور سایر قبایل هم جواب رد می‌داد. وقتی ما و خانواده‌اش از او می‌پرسیدیم که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ می‌گفت: مردی نمی‌بینم. اگر مردی به خواستگاری‌ام بیاید، ازدواج می‌کنم.

من که انگار افسانه‌ای شیرین می‌شنیدم، گویی یکباره از یاد بردم که این، بخش ناشنیده‌ای است از زندگی مادر همسرم. لذا با بی‌تابی پرسیدم: خوب، بگویید آخر چه شد؟!

زن در حالی که از خنده ریسه می‌رفت، گفت: هیچ آن قدر منتظر ماند تا مویش همرنگ دندان‌هایش شد و ناکام از دنیا رفت! ... خوب، معلوم است که آخرش چه شد. وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمؤمنین علی - که رحمت و درود خدا بر او - به خواستگاری فاطمه آمد، او از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: خدا را سپاس من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.

زن دیگر با خنده میان حرف دوستش پرید: چرا جریان خواستگاری معاویه را نمی‌گویی؟

- آخ آخ راست می‌گویی ... اما این یکی را حتماً خودش شنیده ... .

با تعجب و حیرت گفتم: خواستگاری معاویه؟! از ام‌البنین؟! شوخی می‌کنید؟!

- یعنی نشنیده‌ای؟ تو چه عروسی هستی دختر؟ لااقل حکایت «میسون» را که می‌دانی ... .

- «میسون»؟! نه ... چه حکایتی است؟

- پس از اول برایش تعریف کن خواهر گرچه، می‌ترسم اگر باد به گوش ام‌البنین برساند که ما قصه زندگی‌اش را برای عروس چشم  گوش بسته‌اش تعریف کرده‌ام، پوست از سرمان بکند.

- به چشم، می‌گویم راستش قبل از آن که عقیل به نیابت از امیرمؤمنان علی(ع) به خواستگاری فاطمه بیاید، معاویه هم کسی را به خواستگاری فرستاده بود. لابد می‌دانی که معاویه پس از رحلت پیامبر و آغاز حکمرانی خلفا، والی شام شد و با حیف و میل بیت‌المال و خرج کردن از کیسه مردم، رفته رفته برای خود امپراتوری خودمختار ایجاد کرد.

نه فقط الان که خود را امیر‌المؤمنین و خلیفه مسلمین می‌نامد و می‌داند، بلکه از همان آغاز ولایت بر شام، سعی داشت بهترین‌ها را برای خود دست‌چین کند؛ بهترین لباس‌ها، لذیذترین خوراکی‌ها، زیباترین غلامان و کنیزها، باشکوهترین تجملات و تجهیزات و لابد بهترین زنان آوازه زیبایی و شجاعت فاطمه کلابیه، باعث شد که معاویه یکی از نزدیکان مغرورش را با مبالغی چشمگیر از جواهر آلات و  البسه و سایر هدایا به خواستگاری او بفرستد.

فرستاده معاویه بعد از آن که با تبختر و فخرفروشی، طبق‌های هدایا را پیش فاطمه و خانواده‌اش به چشم کشید، با حالتی تحقیرآمیز و غیرمؤدبانه، کنار هدایا یله داد و از گشاده‌دستی و بنده‌نوازی اربابش گفت و چنان که گویی از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده‌اش خبر داشت، فرمان داد که: «دختر تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد تعجیل کنید».

فاطمه با حجب و حیایی دخترانه به آرامی از پدرش پرسید: «پدر جان، آیا اجازه می‌دهید چند کلمه‌ای با فرستاده ارجمند والی بزرگ شام سخن بگویم؟»

پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می‌شناخت و از بی‌ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود، ظاهراً از فرستاده کسب اجازه کرد فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی بگوید.

«حزام» به آتشفشان اجازه فوران داد: «بگو دخترم».

فاطمه گفت: «جناب فرستاده، آیا من از هم اکنون می‌توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام، امیر معاویه بن ابوسفیان هستم؟»

فرستاده که تقریباً پشت به فاطمه و خانواده‌اش دراز کشیده بود، سر چرخاند و چنان که گویی بر آنان منت می‌گذارد، گفت: «بله، هستی».

لحن آرام و شرم‌آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع، بر سر مرد فریاد زد: «پس درست بنشین مردک!»

فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد، به یکباره از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت، مؤدب و دو زانو نشست.

فاطمه ادامه داد: «آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته؟ چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می‌دهد با خانواده همسرش جسور  بی‌ادب باشند؟ به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت‌ورزی عشیره نبود، این بی‌ادبی‌ات بی‌پاسخ نمی‌ماند.»

فرستاده معاویه که از ترس جان، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقریباً به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن بر زمین، کفشهایش را می‌جست.

ام‌البنین دوباره غرید: «و اما این هدایا و جواهرات اگر فقط هدیه و پیش‌کش است، هدیه‌ای است بی‌دلیل، مشکوک و اسراف‌آمیز اما اگر قیمت و بهای من است. به اربابت بگو که مرا بسیار ارزان پنداشته ... های! کجا می‌گریزی؟ بیا خر مهره‌هایت را هم ببر و حمایل شتر صاحبت کن!»

اما فرستاده معاویه این جملات را نشنید چون لحظاتی پیش از آن، پابرهنه از بیم جان گریخته بود و ساعتی بعد یکی از همسایگان، طبق‌های هدیه را به او رساند.

معاویه هم البته از پا ننشست. برای آن که ثابت کند می‌تواند از بنی کلاب زن بگیرد، این بار فرستاده‌اش را به خواستگاری «میسون» دختر «بجدل» فرستاد و او را به زنی گرفت. «میسون» سوگلی معاویه شد و «یزید» را برای او به دنیا آورد.

اما معاویه دست‌بردار نبود. یکی - دو سال بعد از آن ماجرا، یکی از صحابه معتبر پیامبر را واسطه خواستگاری از فاطمه کرد. فرستاده معاویه مشغول طرح مقدمات خواستگاری بود که عقیل از راه رسید. بعد از آن که عقیل، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه برای برادرش خواستگاری کرد، صحابی پیامبر که فرستاده معاویه بود نیز با شکفتگی و خوشحالی، خانواده حزام را به پذیرش خواست عقیل، تشویق و ترغیب کرد و وجوه افتراق و امتیاز پیشوایمان علی را به تفصیل برشمرد.

معاویه نیز پس از شنیدن این ماجرا، کاردش می‌زدی خونش نمی‌آمد، خلاصه این که حسرت ازدواج با فاطمه ام‌البنین بر دل معاویه ماند.

با این که دیروز با مادر همسرم ملاقات کرده بودم، با شنیدن روایت زندگی‌اش، مشتاق شدم تا به بهانه راهنمایی دوستان قدیمش، با آن دو همراه شوم و دوباره زیارتش کنم.

در می‌زنیم و پس از چند لحظه، در گشوده می‌شود. قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم، در چارچوب در ظاهر می‌شود با همان لبخند محجوب و آرامش‌بخش همیشگی.

من لبابه‌ام؛ خوشبخت‌ترین زن زمین، همسر عباس، عروس فاطمه کلابیه «ام‌البنین»، همسر علی امیر‌المؤمنین، کنیز مهربان کودکی‌ام، بالابلند بهشتی، سنگ صبور گره‌گشا، شیرزن، بانوی افسانه‌ای و ... زنی که هر روز کمتر می‌شناسمش ...

سایت تعامل

تعداد بازدید از این مطلب: 105
برچسب‌ها: ام البنین ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 25 فروردين 1393
نظرات
یک آمار ساده....مسئولیت

این فقط یک آمار ساده است!

و هیچ مسئولیتی بر دوش ما نمی آورد

85332 شهید بسیجی

47259 شهید ارتشی

32052 سایر شهدا

9316 شهید نیروی انتظامی

2490 شهید جهاد سازندگی

.......

بر روح شهدا صلوات

تعداد بازدید از این مطلب: 125
برچسب‌ها: شهید , مسئولیت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : شنبه 23 فروردين 1393
نظرات
سکوت

اگر سکوت کنی شاید بگویند گنگی

اگر حرافی کنی حتما خواهند گفت خنگی!

تعداد بازدید از این مطلب: 142
برچسب‌ها: سکوت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393
نظرات
نامه چارلي چاپلين براي دخترش

نامه چارلي چاپلين براي دخترش...

تا وقتی قلب عریان كسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده! هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد، گریان مکن

 قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی كسی را در قلبت جای دهی سعی كن كه فقط یك نفر باشد به او بگو كه تو را بیش تر از خودم و كمتر از خدا دوست دارم

 زیرا كه به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم

http://www. nline.blogfa.com

تعداد بازدید از این مطلب: 135
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : چهار شنبه 20 فروردين 1393
نظرات
ما آدم نمی شیم..!

 

ما آدم نمي‌شيم

صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمي‌شم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نمي‌شيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت:
«اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس مي‌کنين! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش مي‌کنم حرف‌تونو پس بگيرين.»
من که اون وقت‌ها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي هم‌صدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم
- آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه!
پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک مي‌لرزيد دوباره داد زد:
- ما آدم نمي‌شيم.
مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند.
خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم:
- مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة وامونده‌ت مرخصي گرفته، نه، آخه مي‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمي‌شيم. خيلي خوب هم آدم مي‌شيم...اينقدر انسانيم که همه مات‌شان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند که:
- نخير ما آدم نمي‌شيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره...
هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آن‌ها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
- ببين پسرجان، مي‌فهمي، ما همه‌مون «آدم نمي‌شيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «مي‌شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»
گفتم:
- زور که نيست، ما آدم مي‌شيم...
پيرمرد تبسمي کرد و گفت:
- ما آدم مي‌شيم، ولي حالا آدم نيستيم، اينطور نيست؟
صدامو در نياوردم، اما از آن روز به اين‌ور سال‌ها است که از خودم مي‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمي‌شيم؟...
زندان رفتن من در اين سال‌هاي اخير برام شانس بزرگي بود، که معما و مشکل چندين ساله‌ام را حل کرد و از روي اين راز پرده برداشت. توي سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زنداني سياسي کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌هاي مشهور و معروف از قبيل: حکام، روساي دواير دولتي، وکلاي معزول، مردان سياسي کابينه‌اي سابق، مامورين عالي رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌هاي اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهاي متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتا عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکري نداشتم، خيلي چيزها ازشان ياد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معماي قديمي خود شدم. روزهاي ملاقات زنداني‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب مي‌دانستم که خبر خوشي برايم ندارند، کراية منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر مي‌شود و از اين قبيل حرف‌ها، خبرهاي ناخوش و کسل کننده...نمي‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستاني مي‌نويسم. شايد يکي از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روي تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفي وقت‌گذراني کنم، با ياوه‌گويي وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطري ننوشته بودم که، يکي از رفقاي زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولين حرفي که زد:
- ما آدم نمي‌شيم، آدم نمي‌شيم...
من با سابقه‌يي که داشتم چون مي‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسي که موظف است براي من توضيحي بدهد گفت:
- خوب دقت کنين، مي‌دانيد چرا آدم نمي‌شيم؟
و بعد بدون آن‌که باز سوالي کرده باشم با عصبانيت شروع کرد:
- من تحصيل کردة کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم.
هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلي دلواپس بودم، ولي چاره‌اي نبود، نمي‌توانستم حرفي بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روي کاغذ گذاشتم، مي‌خواستم به او بفهمانم که کار فوري و فوتي دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه مي‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، کسي رو نمي‌بيني که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا مي‌کنن و شروع به خوندن مي‌کنن. توي اتوبوس، توي ترن، همه جا کتاب مي‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه مي‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابي دستش گرفته و مي‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفي و ياوه‌گويي گريزان هستن...!
گفتم:
- به به. چه‌قدر خوب، چه عالي...
گفت، بله اين طبيعت شونه، نگاهي هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معني است. آيا يه نفر پيدا مي‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمي‌شيم، نمي‌شيم.
گفتم: کاملا صحيحه.
تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکي‌ها و سوئيسي‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت:
- حالا فهميدي که چرا ما آدم نمي‌شيم...
گفتم: بعله!
اين باباي منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسي‌ها و بلژيکي‌ها تلف کرد.
غذامو خيلي تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقاي زنداني آمد و روي تخت نشست.
- به چه کاري مشغولي؟
- مي‌خواهم داستاني بنويسم...
- اي بابا! اين‌جا که نمي‌شه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغي که نمي‌شه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نمي‌شنوي...شما اروپا رفتين؟
- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشته‌ام...
- آه. آه. آه، بيچاره، خيلي ميل دارم که شما حتما سري به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگي اون‌ها غير زندگي ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جاي نرفته باقي نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به ديدة احترام نگاه مي‌کنن، کسي را بيخود حتا با کوچکترين صدايي ناراحت نمي‌کنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزي بنويسم، يا چيزي بخونم، يا اين‌که اصلا کار ديگه‌يي داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه مي‌تونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نمي‌گذارن...گفتم:
- من تو اين سروصدا و شلوغي هم مي‌تونم چيز بنويسم، ولي وجود يک نفر کافي است که حواسم را پرت کنه. گفت:
- جان من، تو اين سروصدا که نمي‌شه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم مي‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنيني چيزي محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادي و خوشي زندگي مي‌کنن، کسي مزاحم‌شون نيس. چون که اون‌جاها مردم به همديگر احترام مي‌گذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نمي‌کنيم. تصديق مي‌کنين که خيلي بي‌تربيتيه، اما چاره‌يي نيست.
 او حرف مي‌زد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمي‌نوشتم. ولي مثل آدم‌هايي که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:
- بيخود خودتونو خسته نکنين، نمي‌تونين بنويسين، هرچي نوشتين پاک کنين، اروپا جاي ديگه‌يي است...اروپايي، انسان به تمام معني است، مردم هم‌ديگر رو دوست دارن، به هم احترام مي‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به اين دليله که آقا ما آدم نمي‌شيم، ما آدم نمي‌شيم...
هنوز مي‌خواست روده‌درازي بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:
خدا کنه ديگه کسي اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زنداني ديگري بالاي سرم نازل شد و گفت:
- چه‌طوري؟
گفتم: زنده باشي، اي بد نيستم.
روي تخت نشست و گفت:
- جان من، از انسانيت خيلي دوريم...
براي اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابي ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چي ميگه.
از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟
- گفتم نه...
- اي بيچاره... اگه چند ماهي آمريکا بودي، علت عقب مونده‌گي اين خراب‌شدة نفرين کرده را مي‌فهميدي. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نمي‌کنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا مي‌دونن، معروفه ميگن:          .Time is money
آمريکايي وقتي با آدم حرف مي‌زنه که واقعا کاري داشته باشه، تازه اون هم دو جملة مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماه‌هاست ما غير از پرحرفي و ياوه‌گويي کار ديگه‌يي نداريم. حرف‌هايي که تو قوطي هيچ عطاري پيدا نمي‌شه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقي روز افزونش هم همينه.
هيچ‌چي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايي حرف مي‌زنه که مزخرف نمي‌گن، مزاحم کسي نمي‌شن، لابد فهميده که من کار دارم و پا مي‌شه راهشو مي‌کشه ميره. اما او هم ول‌کن نبود.
اف و پف کردم ولي اصلا تحويل نگرفت.
موقع شام شد وقتي مي‌خواست بره گفت:
جان من ما ادم‌بشو نيستيم، تا اين پر حرفي‌ها و وقت‌گذروني‌هاي بيخودي هست ما آدم نمي‌شيم.
گفتم:
- کاملا صحيحه...
غذامو با دست‌پاچه‌گي خوردم و شروع به نوشتن کردم.
«- بيخودي خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشي بيهوده است...»
اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقاي زندان را ديدم گوشة تخت نشست و گفت:
خوب رفيق چيکارها مي‌کنين؟
گفتم: هيچ‌چي.
اما جواب اين جملة يک کلمه‌يي من اين بود که:
- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.
بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، مي‌دانستنم اين مقدمه چه موخره‌يي به دنبال داره او ادامه داد:
- دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتا تحصيلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌هاي سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسي رو نمي‌بيني که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نمي‌شيم، از انسانيت خيلي دوريم...
فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودي زحمت مي‌کشم و به خود فشار مي‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتي که زنداني‌ها خوابيدن شروع مي‌کنم.
آقاي تحصيل کردة آلمان، هنوز آلماني‌ها را معرفي مي‌کرد:
- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه مي‌خواد باشه، آلمان‌ها هيچ بيکار نمي‌مونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاري براي خودشون مي‌تراشن، مدام زحمت مي‌کشن، تو در اين چند ماه که اين‌جايي محض نمونه کسي را ديده‌اي که کاري بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام داده‌اي؟ آلماني‌ها اين‌جور نيستن خاطراتشونو مي‌نويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مي‌نويسن، کتاب مي‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نمي‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خير، هرچي بگم پرت و پلا است، ما آدم نمي‌شيم...
وقتي از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواري داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد. حضرت ايشان هم سال‌هاي متمادي در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:
«- آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي»، خيلي آهسته صحبت مي‌کرد. اين آقا که خيلي هم مبادي آداب بود و اين نحوة تربيت را از فرانسوي‌ها ياد گرفته بود مي‌گفت:
- فرانسوي‌ها مردماني مبادي آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نمي‌شه.
با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقاي فرانسه رفته گفت:
- حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسوي‌ها بيشتر صبح‌ها کار مي‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار مي‌خوابيم و وقت خواب کار مي‌کنيم. اينه که عقب مونده‌ايم، علت اينکه آدم نمي‌شيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.
آقاي فرنگي‌ مآب موقعي از پهلويم رفت که ديگه رمقي در من نمونده بود، چشم‌هايم خود به خود بسته مي‌شد. خوابيدم.
صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستان‌نويسي مشغول شدم. يکي از رفقاي هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سري به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتا صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش مي‌چکيد گفت:
- مي‌دوني انگليسي‌ها واقعا آدم‌هاي عجيبي هستن، شما وقتي در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعت‌ها مسافرين هم‌کوپة شما حتا يک کلمه هم صحبت نمي‌کنن. اگه ما باشيم، اين چيز‌ها سرمون نمي‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همين‌طوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت مي‌کنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت مي‌کنيم، ديگه فکر نمي‌کنيم اين بندة خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع مي‌کنيم به وراجي و پرچانگي... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نمي‌شيم و نخواهيم شد...
- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:
چرا ما آدم نمي‌شيم...
حالا هر که جلو من عصباني بشه و بگه:
- ما آدم نمي‌شيم! فورا دستمو بلند مي‌کنم، داد مي‌زنم:
- آقا علت و سبب اونو من مي‌دونم!
تنها ثمره‌يي که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود

نویسنده ترک ، عزیز نسین (ترجمه احمدشاملو

تعداد بازدید از این مطلب: 118
برچسب‌ها: ما آدم نمی شیم! ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : سه شنبه 19 فروردين 1393
نظرات
نامه عمر بن الخطاب به معاویه

امام حسین شهید شد حسین زمان را بشناس.
شمر ویزید 1400 سال قبل مُرد وشمر ویزید زمانت رابشنا س.

نامه عمر بن الخطاب به معاویه

مرحوم علامه مجلسی در كتاب شریف بحار الأنوار می‌نویسد كه عبد الله بن عمر بن الخطاب ،‌ بعد از شهادت سید الشهداء علیه السلام به دیدار یزید رفت و به او اعتراض كرد وگفت : بساطت را جمع كن تا مردم كسی را كه لیاقت خلافت را داشته باشد ، انتخاب كنند .

یزید جلو آمد و او را آرام كرد ، بعد به او گفت : ای أبا محمد ! آیا فكر می‌كنی كه پدرت (عمر) هدایت شده و یاور رسول خدا بود ؟ ...

سپس یزید دست عبد الله را گرفت و او را به یكی از اتاق‌هایش برد و نامه‌ای را از صندوقی بیرون آورد و آن را به عبد الله نشان داد كه عمر بن الخطاب به معاویة بن أبی سفیان نوشته بود .

در این نامه عمر بن الخطاب حقیقت‌های بسیاری را روشن و به جنایات بسیاری اعتراف می كند كه ما اصل نامه را در اختیار دوستان قرار می‌دهیم :

أجاز لی بعض الأفاضل فی مكة - زاد الله شرفها - روایة هذا الخبر ، وأخبرنی أنه أخرجه من الجزء الثانی من كتاب دلائل الإمامة ، وهذه صورته :

151 – حدثنا أبو الحسین محمد بن هارون بن موسى التلعكبری ، قال : حدثنا أبی رضی الله عنه ، قال : حدثنا أبو علی محمد بن همام ، قال : حدثنا جعفر بن محمد بن مالك الفزاری الكوفی ، قال : حدثنی عبد الرحمن بن سنان الصیرفی ، عن جعفر بن علی الحوار ، عن الحسن بن مسكان ، عن المفضل بن عمر الجعفی . عن جابر الجعفی ، عن سعید بن المسیب ...

فضرب یزید بیده على ید عبد الله بن عمر وقال له : قم - یا أبا محمد - حتى تقرأ ، فقام معه حتى ورد خزانة من خزائنه ، فدخلها ودعا بصندوق ففتح واستخرج منه تابوتا مقفلا مختوما فاستخرج منه طومارا لطیفا فی خرقة حریر سوداء ، فأخذ الطومار بیده ونشره ، ثم قال : یا أبا محمد ! هذا خط أبیك ؟ .

قال : ای والله . فأخذه من یده فقبله ، فقال له : اقرأ ، فقرأه ابن عمر ، فإذا فیه : بسم الله الرحمن الرحیم إن الذی أكرهنا بالسیف على الاقرار به فأقررنا ، والصدور وغرة ، والأنفس واجفة ، والنیات والبصائر شائكة مما كانت علیه من جحدنا ما دعانا إلیه وأطعناه فیه رفعا لسیوفه عنا ، وتكاثره بالحی علینا من الیمن ، وتعاضد من سمع به ممن ترك دینه وما كان علیه آباؤه فی قریش ، فبهبل أقسم والأصنام والأوثان واللات والعزى ما جحدها عمر مذ عبدها ! ولا عبد للكعبة ربا ! ولا صدق لمحمد صلى الله علیه وآله قولا ، ولا ألقى السلام إلا للحیلة علیه وإیقاع البطش به .

فإنه قد أتانا بسحر عظیم ، وزاد فی سحره على سحر بنی إسرائیل مع موسى وهارون وداود وسلیمان وابن أمه عیسى ، ولقد أتانا بكل ما أتوا به من السحر وزاد علیهم ما لو أنهم شهدوه لأقروا له بأنه سید السحرة .

فخذ - یا بن أبی سفیان - سنة قومك واتباع ملتك والفاء بما كان علیه سلفك من جحد هذه البنیة التی یقولون إن لها ربا أمرهم بإتیانها والسعی حولها وجعلها لهم قبلة فأقروا بالصلاة والحج الذی جعلوه ركنا ، وزعموا أنه لله اختلقوا .

فكان ممن أعان محمدا منهم هذا الفارسی الطمطانی : روزبه ، وقالوا إنه أوحی إلیه : * ( إن أول بیت وضع للناس للذی ببكة مباركا وهدى للعالمین ) * ، وقولهم : * ( قد نرى تقلب وجهك فی السماء فلنولینك قبلة ترضیها فول وجهك شطر المسجد الحرام وحیث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره ) * ، وجعلوا صلاتهم للحجارة .

فما الذی أنكره علینا لولا سحره من عبادتنا للأصنام والأوثان واللات والعزى وهی من الحجارة والخشب والنحاس والفضة والذهب ، لا - واللات والعزى - ما وجدنا سببا للخروج عما عندنا وإن سحروا وموهوا .

فانظر بعین مبصرة ، واسمع بأذن واعیة ، وتأمل بقلبك وعقلك ما هم فیه ، واشكر اللات والعزى واستخلاف السید الرشید عتیق بن عبد العزى على أمة محمد وتحكمه فی أمواله ودمائهم وشریعتهم وأنفسهم وحلالهم وحرامهم ، وجبایات الحقوق التی زعموا أنهم یجبونها لربهم لیقیموا بها أنصارهم وأعوانهم ، فعاش شدیدا رشیدا یخضع جهرا ویشتد سرا ، ولا یجد حیلة غیر معاشرة القوم .

ولقد وثبت وثبة على شهاب بنی هاشم الثاقب ، وقرنها الزاهر ، وعلمها الناصر ، وعدتها وعددها مسمى بحیدرة المصاهر لمحمد على المرأة التی جعلوها سیدة نساء العالمین یسمونها : فاطمة ، حتى أتیت دار علی وفاطمة وابنیهما الحسن والحسین وابنتیهما زینب وأم كلثوم ، والأمة المدعوة بفضة ، ومعی خالد بن ولید وقنفذ مولى أبی بكر ومن صحب من خواصنا ، فقرعت الباب علیهم قرعا شدیدا ، فأجابتنی الأمة .

فقلت لها : قولی لعلی : دع الأباطیل ولا تلج نفسك إلى طمع الخلافة ، فلیس الامر لك ، الامر لمن اختاره المسلمون واجتمعوا علیه ، ورب اللات والعزى لو كان الامر والرأی لأبی بكر لفشل عن الوصول إلى ما وصل إلیه من خلافة ابن أبی كبشة ، لكنی أبدیت لها صفحتی ، وأظهرت لها بصری ، وقلت للحیین - نزار وقحطان - بعد أن قلت لهم لیس الخلافة إلا فی قریش ، فأطیعوهم ما أطاعوا الله ، وإنما قلت ذلك لما سبق من ابن أبی طالب من وثوبه واستیثاره بالدماء التی سفكها فی غزوات محمد وقضاء دیونه ، وهی - ثمانون ألف درهم - وإنجاز عداته ، وجمع القرآن ، فقضاها على تلیده وطارفه ، وقول المهاجرین والأنصار - لما قلت إن الإمامة فی قریش - قالوا :

هو الأصلع البطین أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب الذی أخذ رسول الله ( ص ) البیعة له على أهل ملته ، وسلمنا له بإمرة المؤمنین فی أربعة مواطن ، فإن كنتم نسیتموها - معشر قریش - فما نسیناها ولیست البیعة ولا الإمامة والخلافة والوصیة ألا حقا مفروضا ، وأمرا صحیحا ، لا تبرعا ولا ادعاء فكذبناهم ، وأقمت أربعین رجلا شهدوا على محمد أن الإمامة بالاختیار .

فعند ذلك قال الأنصار : نحن أحق من قریش ، لأنا آوینا ونصرنا وهاجر الناس إلینا ، فإذا كان دفع من كان الامر له فلیس هذا الامر لكم دوننا ، وقال قوم : منا أمیر ومنكم أمیر . قلنا لهم : قد شهدوا أربعون رجلا أن الأئمة من قریش ، فقبل قوم وأنكر آخرون وتنازعوا ، فقلت - والجمع یسمعون - : ألا أكبرنا سنا وأكثرنا لینا . قالوا : فمن تقول ؟ .

 قلت : أبو بكر الذی قدمه رسول الله ( ص ) فی الصلاة ، وجلس معه فی العریش یوم بدر یشاوره ویأخذ برأیه ، وكان صاحبه فی الغار ، وزوج ابنته عائشة التی سماها : أم المؤمنین ، فأقبل بنو هاشم یتمیزون غیظا ، وعاضدهم الزبیر وسیفه مشهور وقال : لا یبایع إلا علی أو لا أملك رقبة قائمة سیفی هذا ، فقلت : یا زبیر ! صرختك سكن من بنی هاشم ، أمك صفیة بنت عبد المطلب .

فقال : ذلك - والله - الشرف الباذخ والفخر الفاخر ، یا بن خنتمة و یا بن صهاك ! أسكت لا أم لك ، فقال قولا فوثب أربعون رجلا ممن حضر سقیفة بنی ساعدة على الزبیر ، فوالله ما قدرنا على أخذ سیفه من یده حتى وسدناه الأرض ، ولم نر له علینا ناصرا ، فوثبت إلى أبی بكر فصافحته وعاقدته البیعة وتلانی عثمان بن عفان وسائر من حضر غیر الزبیر ، وقلنا له : بایع أو نقتلك ، ثم كففت عنه الناس ، فقلت له : أمهلوه ، فما غضب إلا نخوة لبنی هاشم ، وأخذت أبا بكر بیده فأقمته - وهو یرتعد - قد اختلط عقله ، فأزعجته إلى منبر محمد إزعاجا .

فقال لی : یا أبا حفص ! أخاف وثبة علی ، فقلت له : إن علینا عنك مشغول ، وأعاننی على ذلك أبو عبیدة بن الجراح كان یمده بیده إلى المنبر وأنا أزعجه من ورائه كالتیس إلى شفار الجاذر ، متهونا ، فقام علیه مدهوشا ، فقلت له : اخطب ! فأغلق علیه وتثبت فدهش ، وتلجلج وغمض ، فعضضت على كفی غیظا .

وقلت له : قل ما سنح لك ، فلم یأت خیرا ولا معروفا ، فأردت أن أحطه عن المنبر وأقوم مقامه ، فكرهت تكذیب الناس لی بما قلت فیه ، وقد سألنی الجمهور منهم : كیف قلت من فضله ما قلت ؟ ما الذی سمعته من رسول الله ( ص ) فی أبی بكر ؟ فقلت : لهم : قد قلت : سمعت من فضله على لسان رسول الله ما لو وددت أنی شعرة فی صدره ولی حكایة ، فقلت : قل وإلا فأنزل ، فتبینها والله فی وجهی وعلم أنه لو نزل لرقیت ، وقلت ما لا یهتدی إلى قوله .

فقال بصوت ضعیف علیل : ولیتكم ولست بخیركم وعلی فیكم ، واعلموا أن لی شیطانا یعترینی - وما أراد به سوای - فإذا زللت فقومونی لا أقع فی شعوركم وأبشاركم ، وأستغفر الله لی ولكم .

ونزل فأخذت بیده - وأعین الناس ترمقه - وغمزت یده غمزا ، ثم أجلسته وقدمت الناس إلى بیعته وصحبته لأرهبه ، وكل من ینكر بیعته ویقول : ما فعل علی بن أبی طالب ؟ فأقول : خلعها من عنقه وجعلها طاعة المسلمین قلة خلاف علیهم فی اختیارهم ، فصار جلیس بیته ، فبایعوا وهم كارهون ، فلما فشت بیعته علمنا أن علیا یحمل فاطمة والحسن والحسین إلى دور المهاجرین والأنصار یذكرهم بیعته علینا فی أربعة مواطن ، ویستنفرهم فیعدونه النصرة لیلا ویقعدون عنه نهارا .

فأتیت داره مستیشرا لاخراجه منها ، فقالت الأمة فضة - وقد قلت لها قولی لعلی : یخرج إلى بیعة أبی بكر فقد اجتمع علیه المسلمون فقالت - إن أمیر المؤمنین ( ع ) مشغول ، فقلت : خلی عنك هذا وقولی له یخرج وإلا دخلنا علیه وأخرجناه كرها ، فخرجت فاطمة فوقفت من وراء الباب ، فقالت : أیها الضالون المكذبون ! ماذا تقولون ؟ وأی شئ تریدون ؟ .

فقلت : یا فاطمة ! . فقالت فاطمة : ما تشاء یا عمر ؟ ! . فقلت : ما بال ابن عمك قد أوردك للجواب وجلس من وراء الحجاب ؟ . فقالت لی : طغیانك - یا شقی - أخرجنی وألزمك الحجة ، وكل ضال غوی . فقلت : دعی عنك الأباطیل وأساطیر النساء وقولی لعلی یخرج . فقالت : لا حب ولا كرامة أبحزب الشیطان تخوفنی یا عمر ؟ ! وكان حزب الشیطان ضعیفا . فقلت : إن لم یخرج جئت بالحطب الجزل وأضرمتها نارا على أهل هذا البیت وأحرق من فیه ، أو یقاد علی إلى البیعة ، وأخذت سوط قنفذ فضربت وقلت لخالد بن الولید : أنت ورجالنا هلموا فی جمع الحطب ، فقلت : إنی مضرمها .

فقالت : یا عدو الله وعدو رسوله وعدو أمیر المؤمنین ، فضربت فاطمة یدیها من الباب تمنعنی من فتحه فرمته فتصعب علی فضربت كفیها بالسوط فألمها ، فسمعت لها زفیرا وبكاء ، فكدت أن ألین وأنقلب عن الباب فذكرت أحقاد علی وولوعه فی دماء صنادید العرب ، وكید محمد وسحره ، فركلت الباب وقد ألصقت أحشاءها بالباب تترسه ، وسمعتها وقد صرخت صرخة حسبتها قد جعلت أعلى المدینة أسفلها .

وقالت : یا أبتاه ! یا رسول الله ! هكذا كان یفعل بحبیبتك وابنتك ، آه یا فضة ! إلیك فخذینی فقد والله قتل ما فی أحشائی من حمل ، وسمعتها تمخض وهی مستندة إلى الجدار ، فدفعت الباب ودخلتفأقبلت إلی بوجه أغشى بصری ، فصفقت صفقة على خدیها من ظاهر الخمار فانقطع قرطها وتناثرت إلى الأرض ، وخرج علی ، فلما أحسست به أسرعت إلى خارج الدار وقلت لخالد وقنفذ ومن معهما : نجوت من أمر عظیم .

بحار الأنوار - العلامة المجلسی - ج 30 - ص 288 – 294 .

ترجمه:

بسم الله الرحمن الرحيم

همانا آن كسى كه ما را با شمشیر وادار كرد كه به او اعتراف نماییم، اقرار كردیم ولى به خاطر ناخشنودى از آن دعوت، سینه‏ها از خشم و غضب، خروشان و جانها آشفته و مشوّش و فكرها و دیدگان دچار شكّ و تردید بود، بدان جهت از او اطاعت كردیم كه شمشیر زور قوم و قبیله یمنى خود را از بالاى سرمان بردارد و آن كسانى از قریش كه دست از دین اجدادى خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّى» سوگند كه من از آن روز كه آنها را پرستیدم، دست از آنها برنداشتم، پروردگار كعبه را نپرستیده و گفتارى از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادّعاى مسلمانى ننموده‏ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعاى مسلمانى ننموده‏ام و خواسته‏ام او را بفریبم. چون جادوى بزرگى برایمان آورد و در سحر و جادوگرى بر سحر بنى اسرائیل با موسى و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسى افزود و سحر و جادوى همه آنان را او یك تنه آورد و بر آنان این نكته را افزود كه اگر او را باور داشته باشند، باید بر این مطلب كه او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.

 اى پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر و از ملّت خود پیروى كن و به آنچه كه پیشینیان تو گفته‏اند و این خانه را - كه مى‏گویند پروردگارشان به آنان دستور داده به سوى آن آمده پیرامونش بچرخند و طواف كنند و قبله خود قرار دهند - انكار كرده‏اند وفادار باش! و به نماز و حجّشان كه در ركن دین خود قرار داده مى‏پندارند كه از آن خداست اعتنایى نداشته باش! از جمله كسانى كه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را یارى كرده، همین شخص ایرانى الكن، روزبه است و مى‏گویند به او (محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) وحى شده است: (إنَّ أوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِینَ) و مى‏گویند خداوند( . آل عمران / 96. )

 گفته است، (قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى‏السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَامِ وَحَیْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ) آنان نماز خود را براى سنگها قرار داده‏اند، اگر نبود سِحر او( . بقره / 144. )

 چه چیز باعث مى‏شد كه ما از پرستش بتان دست برداریم با این‏كه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلاست، نه به لات و عزّى قسم كه دلیلى براى دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند كه سِحر كنند و ما را به اشتباه بیندازند. تو با چشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو! با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش و از لات و عزّى سپاسگزار باش! و از این‏كه آقاى خردمندى همچون عتیق بن عبدالعزّى بر امّت محمّد حكمفرما شده، و بر اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتى كه به خاطر خدایشان جمع‏آورى مى‏كنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاكم است خشنود باش! وى به سختى و درستى زندگى كرد، در ظاهر خضوع و خشوع مى‏كرد و در پنهان سرسختى و نافرمانى داشت و غیر از همراهى با مردم چاره‏اى نمى‏دید.

 من بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنى هاشم كه «حیدر» نامیده مى‏شد و داماد محمّد شده و با همان دخترى كه بانوى زنان جهانیان قرار داده و «فاطمه»اش نامیده‏اند ازدواج كرده بود، حمله بردم تا آنجا كه بر در خانه على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دخترانشان زینب وام كلثوم و كنیزى به نام فضّه به همراه خالدبن ولید و قنفذ غلام ابوبكر و دیگر یاران ویژه خود رفتم. به سختى حلقه در را گرفته و كوبیدم. كنیز آن خانه پرسید: كیست؟ به او گفتم: به على بگو، كارهاى بیهوده را رها كن و خود را به طمع خلافت نینداز! اختیار امور به دست تو نیست. كار دست كسى است كه مسلمانان او را برگزیده و بر او اجماع كرده‏اند. به خداى لات و عزّى سوگند كه اگر كار به ابوبكر واگذار مى‏شد هیچگاه به آنچه كه مى‏خواست نمى‏رسید و به جانشینى ابن ابى كبشه (حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) دست نمى‏یافت. لكن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز كردم. ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمى‏تواند باشد، تا وقتى كه از خداوند اطاعت مى‏كنند از آنان اطاعت كنید! و این سخن را بدان جهت گفتم كه دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایى كه در جنگ‏ها و غزوات محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از كفار و مشركان ریخته استناد مى‏كند و قرضهاى او را كه هشتاد هزار درهم بود ادا كرده و به وعده‏هاى او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع‏آورى نموده و بر ظاهر و باطنش حكم مى‏كند، و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار كه وقتى به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود گفتند: همین انسان اصلع و بطین امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است كه رسول خدا( . اصلع: كسى است كه موهاى جلو سرش كم شده و بطین: به كسى مى‏گویند كه شكم او چاق است. )

 براى او از تمامى امّت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام كردیم. اى گروه قریش! اگر شما فراموش كرده‏اید ما از یاد نبرده‏ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیّت حقّى معین و امرى صحیح بوده، بیهوده و ادعایى نیست...

 ما آنان را تكذیب كرده و من چهل نفر را وادار كردم كه شهادت دهند كه محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفته: امامت با انتخاب و اختیار مردم است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه دادیم و یاریشان كردیم، و مردم به سوى ما هجرت كردند. اگر قرار است كسى كه این مقام مربوط به اوست كنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوارتریم. گروه دیگرى پیشنهاد كردند: امیرى از ما و امیرى از شما باشد.

 به آنان گفتیم: چهل نفر گواهى دادند كه امامان از قریش مى‏باشند. عده‏اى پذیرفتند و جمعى نپذیرفتند و با یكدیگر به نزاع پرداختند. من - در حالى كه همه مى‏شنیدند - گفتم: فقط به كسى میرسد كه از همه بزرگسال‏تر و نرم و ملایم‏تر باشد. گفتند: چه كسى را مى‏گویى؟ گفتم: ابوبكر را كه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را در نماز بر دیگران مقدّم داشت و در روز بدر در زیر سایبانى با او به مشورت نشست و رأى او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درآورد و او را امّ المؤمنین نامید. بنى هاشم با عصبانیّت و خشم جلو آمدند. زبیر از آنان پشتیبانى كرده در حالى كه شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز با على‏ (علیه السلام) نباید بیعت شود وگرنه شمشیر من گردنى را راست نخواهد گذاشت. گفتم: اى زبیر! انتساب به بنى هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیّه دختر عبدالمطلب است. گفت: این یك شرافت والا و یك امتیاز ویژه است، اى پسر خصم و اى پسر صهّاك، ساكت باش! اى بى‏مادر! و سخنى گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنى‏ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند. به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتى كه او را بر زمین افكندیم با این‏كه هیچ كس به یارى و كمك او نیامده بود. من به سرعت خود را به ابوبكر رسانده با او دست داده بیعت كردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین كردند. به او گفتیم: بیعت كن وگرنه تو را خواهیم كشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید! او از روى خودخواهى و نخوت نسبت به بنى هاشم به خشم درآمده است. دست ابوبكر را در حالى كه از ترس مى‏لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را كه عقلش مخلوط گشته و نمى‏دانست چه مى‏كند، بر روى منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) نشانیدم. به من گفت: اى ابوحفص! من از قیام و خروش على(علیه السلام) مى‏ترسم. به او گفتم: على(علیه السلام) كارى به تو ندارد و سرگرم كار دیگرى است. ابوعبیدة جراح در این كار به من كمك كرده دست او را بر روى منبر مى‏كشید و من از پشت سرش او را مانند بز نرى كه بخواهند بر بز ماده‏اى بجهانند بر روى منبر گذاشتم.

 گیج و سرگردان بر روى منبر ایستاد. به او گفتم: سخنرانى كن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود. من دست خود را از شدّت عصبانیت به دندان مى‏گرفتم، و به او مى‏گفتم: تو را چه شده؟ چرا گیجى؟ و او هیچ كارى نمى‏كرد و سخنى نمى‏گفت. مى‏خواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جاى او را بگیرم. ترسیدم مردم از سخنانى كه خودم درباره او گفته بودم تكذیبم كنند. عده‏اى پرسیدند: پس آن فضائلى كه درباره او گفتى و برشمردى كجاست؟ تو از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او چه شنیده بودى؟ گفتم: من از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او فضائلى شنیده بودم كه دوست مى‏داشتم و آرزو مى‏كردم اى كاش مویى بر بدن او مى‏بودم، و من داستانى از او دارم. به او گفتم: سخنى بگو وگرنه از منبر پایین آى!... خدا مى‏داند كه اگر از منبر پایین آمده بود من بالا مى‏رفتم و سخن مى‏گفتم كه به گفتار او منجر نشود. وى با صدایى ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولى و سرپرست شما شده‏ام اما بهترین نفرات شما نیستم با این‏كه على(علیه السلام) در بین شماست. بدانید كه مرا شیطانى است كه بر من مسلط شده و مرا وسوسه مى‏كند و خیر مرا در نظر ندارد پس هرگاه لغزیدم، شما مرا بر پاى داشته راست كنید. كه من در پوست و موى شما وارد نشوم. براى خودش استغفار مى‏كنم.

 از منبر پایین آمد و در حالیكه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم. مردم براى بیعت با او جلو آمدند، من در كنارش نشستم تا هم او را و هم كسانى را كه بخواهند از بیعتش سرباز زنند بترسانم. او گفت: على چه كرد؟ گفتم: وى خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر این‏كه مسلمانان كمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است. مردم با اكراه بیعت كردند.

 وقتى بیعت او فراگیر شد، فهمیدم كه على(علیه السلام)، فاطمه‏(سلام الله علیها) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه مهاجران وانصار مى‏برد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریك مى‏كند. مردم شبانه به او نوید یارى مى‏دهند ولى صبحگاهان كسى به كمك او نمى‏رود. بر در خانه‏اش حاضر شده از او خواستم كه از خانه بیرون آید. به كنیزش فضّه گفتم: به على(علیه السلام) بگو براى بیعت با ابوبكر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت كرده‏اند! پاسخ داد: على(علیه السلام) مشغول است. گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش مى‏بریم!

 فاطمه‏(سلام الله علیها) از اتاق بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت: اى گمراهان دروغگوى! چه مى‏گویید؟ و چه مى‏خواهید؟ گفتم: اى فاطمه! گفت: عمر چه مى‏خواهى! گفتم: چرا پسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: اى بدبخت! طغیان و سركشى تو، مرإ؛ح‏ح از خانه به در آورده است، و حجّت خدا را بر تو و بر همه گمراه كنندگان تمام كرده است. گفتم: این یاوه‏ها و حرفهاى زنانه را كنار گذاشته به على(علیه السلام) بگو: بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت: اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان مى‏ترسانى با این‏كه حزب شیطان كوچك است؟ گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساكنان این خانه آتش مى‏افروزم و تمام كسانى را كه در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر این‏كه على(علیه السلام) را براى بیعت بیرون كشانده، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالدبن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را برمى افروزم [فاطمه‏] گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین!

 فاطمه‏(سلام الله علیها) دستهایش را جلو در خانه گرفته نمى‏گذاشت در باز شود. او را به یك سوى افكندم؛ سر راه من را گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم، از شدت درد ناله و فریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام به یاد دشمنى على(علیه السلام) و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سحرش افتادم، لگدى بر در زدم وى كه محكم بر در چسبیده بود تا باز نشود، فریادى زد كه پنداشتم مدینه زیرورو شد و صدا زد:

 اى پدر! اى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! با حبیبه تو و دخترت بدین گونه رفتار مى‏شود. آه‏اى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگند فرزندى كه در شكم داشتم كشته شد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالى كه به دیوار تكیه داده بود شنیدم. در را باز كرده وارد خانه شدم. با چهره‏اى با من روبه‏رو شد كه دیدگانم را فرو بست. از روى مقعنه به گونه‏اى بر دو روى صورتش نواختم كه گوشواره از گوشش به در آمد و زمین افتاد.

 على(علیه السلام) از خانه بیرون آمد. همین كه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتارى عجیبى رها شدم (و در روایت دیگرى آمده: جنایت بزرگى مرتكب شدم كه بر خود ایمن نیستم، این على(علیه السلام) است كه از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم). على(علیه السلام) خارج شد در حالى كه فاطمه‏(سلام الله علیها) دست بر جلو سر گرفته مى‏خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شِكوه نموده از او كمك بگیرد. على(علیه السلام) چادر بر سر او انداخته، به او گفت: اى دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! خداوند پدرت را به عنوان رحمت براى جهانیان مبعوث كرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر بردارى و از پروردگارت بخواهى كه این مردم را نابود سازد، دعایت به اجابت خواهد رسید به طورى كه در روى زمین از اینان هیچ انسانى باقى نخواهد ماند. زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح كه خداوند به خاطر او تمام ساكنان روى زمین و كسانى را كه در زیر آسمان به سر مى‏بردند به جز همان چند نفرى كه در كشتى بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر این‏كه او را تكذیب كرده بودند و قوم عاد را به وسیله تندباد سهمگین از بین برد. تو و پدرت از هود برترید، ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه‏اش عذاب كرد. تو اى بانوى زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودى آنان مباش!

 درد زایمان سخت او را گرفته بود؛ به بیرون خانه رفت و جنینش را كه على(علیه السلام) او را محسن(علیه السلام) نامیده بود سقط كرد. جمعیت فراوانى را در آنجا گرد آوردم، اما نه بدان جهت كه از كثرت آنان در مقابل على(علیه السلام) كارى ساخته باشد، بلكه براى دلگرمى خودم او را در حالى كه كاملاً در محاصره بود به زور از خانه‏اش بیرون آورده براى أخذ بیعت به جلو راندم و به درستى مى‏دانستم كه اگر من و تمامى ساكنان روى زمین كوشش مى‏كردیم كه بر او پیروز شویم، زورمان به او نمى‏رسید اما مطالبى را در نظر داشت كه من به خوبى مى‏دانستم و هم اكنون نمى‏شود كه بگویم.

 هنگامى كه به سقیفه بنى ساعده رسیدم، ابوبكر و اطرافیانش از جا حركت كرده على(علیه السلام) را مسخره كردند. على(علیه السلام) گفت: اى عمر! مى‏خواهى در آنچه كه فعلاً به تأخیر انداخته‏ام شتاب كنم و كارى كه از آن خوشت نمى‏آید انجام دهم؟ گفتم: نه یاامیرالمؤمنین!!!

 به خدا سوگند كه خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبكر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چه كار با عمر؟ و مردم این سخنان را شنیدند. هنگامى كه على(علیه السلام) به سقیفه رسید ابوبكر كودكانه به او نگریست و وى را مسخره كرد.

 به او گفتم: تو اى ابوالحسن بیعت كردى برگرد! ولى خود گواهم بر این‏كه بیعت ننموده و دستش را به سوى ابوبكر دراز نكرد و من ترسیدم كه در آنچه كه مى‏خواست انجام دهد و به تأخیر انداخته بود عجله كند. از این رو چندان اصرار نكردم كه باید حتماً بیعت كند. ابوبكر از ناراحتى و ترسى كه از او داشت، اصلاً نمى‏خواست كه على را در آنجا ببیند. على(علیه السلام) از سقیفه برگشت. پرسیدم كجا رفت؟ گفتند: به كنار قبر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته در آنجا نشسته است. من و ابوبكر از جا حركت كرده، دوان دوان به مسجد رفتیم. ابوبكر مى‏گفت: واى بر تو این چه كارى بود كه با فاطمه‏(سلام الله علیها) انجام دادى؟ به خدا سوگند این كار زیانى آشكار است. گفتم: بزرگترین كارى كه نسبت به تو انجام داده، همین است كه با ما بیعت نكرد و چندان مطمئن نیستم كه مسلمانان اطرافش را نگیرند. گفت: چه مى‏كنى؟ گفتم: چنین وانمود مى‏كنم كه او در كنار قبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) با تو بیعت كرده است. خود را به او رسانیده در حالى كه قبر را پیش روى خود قرار داده دستهایش را روى خاك قبر گذاشته بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفة بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در كنارش نشستیم. به ابوبكر گفتم كه او هم به مانند على(علیه السلام) دستش را روى قبر نزدیك دست على(علیه السلام) بگذارد او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست على(علیه السلام) بكشم و بگویم على(علیه السلام) بیعت كرده است ولى على(علیه السلام) دستش را كشید. با ابوبكر از جا حركت كرده، پشت به آنان نموده مى‏گفتم: خداوند به على(علیه السلام) خیر عنایت كند! وقتى به كنار قبر رسول اللَّه‏ (صلی الله علیه وآله وسلم) حاضر شدى، از بیعت با تو خوددارى نكرد. ابوذر غفارى از بین مردم از جا جسته فریاد مى‏زد و مى‏گفت: به خدا سوگند اى دشمن خدا، على(علیه السلام) هیچ گاه با یك برده آزاد شده بیعت نكرد. ما به راه خود ادامه داده به هر كس كه مى‏رسیدیم مى‏گفتیم: على(علیه السلام) با ما بیعت كرده است. و ابوذر تكذیب حرف ما را مى‏كرد. به خدا سوگند كه وى نه در دوران خلافت ابوبكر و نه در زمان حكومت من با من بیعت نكرد و نه با كسى كه پس از من خواهد بود. دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبكر و من بیعت نكردند.

 اى معاویه! چه كسى كارهاى مرا انجام داده و چه كسى انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است؟ اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عقبه، كارهایى كه در تكذیب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) نمودید و نیرنگهایى كه با او كردید به درستى مى‏دانم و كاملاً از حركتهایى كه در مكه انجام مى‏دادید و در كوه حرا مى‏خواستید او را بكشید آگاهم، جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشكیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبرى كرد و گفته محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او كه: خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت كند، كه پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودى. مادرت هند را از خاطر نبرده‏ام كه چقدر به وحشى بخشید تا این‏كه خود را از دیدگان حمزه پنهان كرد و او را كه در سرزمینش «شیر خدا» مى‏نامیدند با نیزه زد و سپس دلش را شكافت و جگرش را بیرون كشیده نزد مادرت آورد و محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) با سحرش پنداشت كه وقتى جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود، سنگ سختى خواهد شد. او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و یارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش براى دشمنى با محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سربازانش فراموش نكرده‏ام كه چنین سرود:

 نحن بناتُ طارقِ‏

نمشى على النّمارقِ‏

 كالدُّر فى المخانقِ‏

والمِسكِ فى المغارقِ‏

 إن یَقبَلوا نُعانِقُ‏

أو یَدبَروا نُفارِقُ‏

فراقَ غیرَ وامقِ‏

 یعنى: «ما دختران طارقیم كه بر روى فرش‏هاى گرانبها راه مى‏رویم. به مانند درّ در صدف و یإ؛خ‏خ مِشكِ در مِشكدان مى‏باشیم. اگر مردان روى آورند در آغوششان مى‏گیریم و اگر پشت كنند بدون ناراحتى از آنها جدا مى‏شویم.»

 زنان قبیله او در جامه‏هاى زردِ پر رنگ چهره‏ها را گشوده، دست و سرهاشان را برهنه و آشكار نموده مردم را بر جنگ و پیكار با محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) تحریك مى‏كردند. شما به دلخواه خود مسلمان نشدید، بلكه در روز فتح مكه با اكراه و زور تسلیم شدید، محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر على بن ابیطالب(علیهما السلام) و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد. ولى از پدرت چندان دل خوش نداشت هنگامى كه به او گفت: به خدا سوگند اى پسر ابى كبشه مدینه را پر از مردان جنگى و پیاده و سواره خواهم كرد و بین تو و این دشمنان جدایى افكنده نمى‏گذارم زیانى به تو برسانند. محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) - در حالى كه به مردم فهمانید كه باطن او را مى‏داند - به او گفت: اى ابوسفیان! خداوند مرا از شر تو نگه دارد! و او (محمّد) (صلی الله علیه وآله وسلم) به مردم گفته بود: بر این منبر كسى غیر از من و على(علیه السلام) و پیروانش از افراد خانواده‏اش نباید بالا برود. سِحرش باطل و تلاشش بى‏نتیجه ماند و ابوبكر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم. واى بنى امیّه! امیدوارم كه شما چوبه‏هاى طناب این خیمه را برافر

http://aaaali110.loxblog.com/

تعداد بازدید از این مطلب: 142
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 18 فروردين 1393
نظرات
گمشده انسان

 

 

دلم یک کوچه میخواهَد
بے بن بَست…
و بارانے نَم نَم…
و یک خدا،
که کَمے با هَم راه برَویم
هَمین...

 

وبلاگ چترم خداست

خداوند خطاب به انسان : همه اشیاء را برای تو آفریدم وتو را برای خودم.

 

گمشده انسان در این عالم خاکی خداست

 

وانسان ازکودکی تا آخر عمر دنبال اوست

 

ولی باچیزهای دیگر اشتباه می گیرد.

 

قرآن کریم نامه و نشانه او

 

در تاریکی های زمین است.

 

نامه ای از دوست به دوستانش درزمین به انسان ها

 

واهل بیت نورخدا درزمین هستند

 

گمشده دیگر انسان امام زمان اوست

 

که جانشین خدا در زمین است.

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 160
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 18 فروردين 1393
نظرات
تغییر

اغلب ما انسان ها مثل پزشکانی هستیم که برای همه " یک جور" نسخه می پیچیم

آیا خسته نشدی؟

نسخه تکراری زندگی ات را پیدا کن

هیچ وقت برا تغییر دیر نیست!

تغییر این نسخه ؛

معجزه ای است که زندگی ات را تکان می دهد.

معجزه درون توست

باور کن.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 152
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 17 فروردين 1393
نظرات
كودك شاد داشته باشيد.

 

همیشه تربیت فرزندان" به زور" نمی شود

 

گاهی باید" به روز " شد

كودك شاد داشته باشيد.با تشویق كودك، به او می‌آموزید كه بیشتر اوقات، خود را در بالاترین حد شاد زیستن قرار دهد. در با تشویق كودك، به او می‌آموزید كه بیشتر اوقات، خود را در بالاترین حد شاد زیستن قرار دهد. در اين قسمت ده راز پرورش كودكی شاد ارائه می‌شود.
1. به كودكتان عشق بورزید

اولین راز پرورش كودكی شاد تمجید از اوست. وقتی كودكان بزرگ می‌شوند، دانستن اینكه علایق، عقاید، خصوصیات و استعدادهایشان باارزش تلقی می‌شود، پایه‌گذار شادی سال‌های بعدی زندگیشان خواهد بود. البته پذیرش كودك به معنای چشم‌پوشی همیشگی از خطاهایش نیست. یاد بگیرید كه عملكرد كودك را نقد كنید نه شخصیت او را. همچنین، آنچه را كه از كودك می‌خواهید به او بگویید نه آنچه را كه نمی‌خواهید.
2.افكار مثبت القا كنید

وقتی كودك شما بداند كه به او اطمینان دارید و باورش كرده‌اید، احساس می‌كند كه دست یافتن به همه‌ چیز برایش امكان‌پذیر است. افكار كودك نسبت به خود بیشترین اهمیت را دارد. بنابراین والدین باید افكار مثبت به كودك خود القا كنند.
3. مقررات منصفانه وضع كنید

كودكان كم ‌سن‌ و سال با احساس امنیت شاد می‌شوند. فرض كنید كه در بالای آبشار مرتفعی ایستاده‌اید، در صورتی از ایستادن در آنجا لذت خواهید برد كه حفاظی در برابرتان باشد، در غیر این صورت، دچار اضطراب خواهید شد. كودكان هم این‌گونه‌ هستند. وقتی كه چارچوب محكمی برای رفتارهایشان وجود داشته باشد، آنها پیشرفت می‌كنند.
4. ابعاد مثبت را برجسته كنید

به كودك خود بفهمانید كه هیچ مشكلی وجود ندارد كه به اتفاق هم نتوانید آن را حل كنید. همچنین به او بیاموزید كه خوش‌بین باشد. اگر اتفاق بدی افتاد، با صدای بلند فكر كنید و بگذارید او افكار شما را بشنود: وای، نه... باورم نمی‌شود كه این اتفاق افتاده، اما درستش می‌كنم، چیز مهمی نیست.
5. حلقه شادی كودكتان را كامل كنید

به كودكتان كمك كنید ارتباطات دوستانه‌اش را حفظ كند و گسترش دهد. داشتن ارتباطات قوی و مهارت برقراری آن از شروط اصلی شاد زیستن در آینده است. 
6. کودكان را به تحرك بیشتر وادارید

كودكان امروز سنگین‌وزن‌تر هستند و این برای سلامت و شادابی آنها مضر است. كودكان چاق، در مقایسه با سایر كودكان، اعتماد به ‌نفس كمتری دارند و افسرده‌تر هستند. اگر كودكان سرگرمی‌های پرتحرك خارج از خانه را جانشین فعالیت‌های كم‌تحرك خانگی كنند و به‌جای غذاهای آماده‌ای كه فاقد ارزش غذایی است، غذاهای سالم و طبیعی بخورند، از فواید شاد زیستن بهره خواهند برد. بازی با سایر كودكان، قدرت خلاقیت كودكتان را تقویت می‌كند و مهارت‌های اجتماعی را به او می‌آموزد.
7. شادی را در جعبه یادگاری‌ها ذخیره كنید

اشیای مورد علاقه كودكتان، عكس‌ها، كارت‌پستال‌ها، یادگاری‌ها، كاردستی‌هایی را كه یادآور خاطرات شاد برای كودك هستند داخل جعبه‌ای قرار دهید. هرگاه كودكتان بیمار است یا غمگین و به لبخندی ساده نیاز دارد، آنها را از جعبه بیرون آورید و به او نشان دهید.
8. لحظات جادویی ارتباط را بیابید

اخیراً از پنج تا هفده ساله‌ها پرسیده شد كه خواهان چه چیزی هستند كه با پول نمی‌شود خرید. همه آنها در پاسخ گفته بودند كه والدین و توجه آنها هستند. كودكان ما می‌خواهند كه به آنها فكر كنیم. برنامه‌هایی ترتیب دهید كه همه اعضای خانواده بتوانند در آن شركت كنند و لذت ببرند (كوهنوردی، پیاده‌روی...). كودكان را در فعالیت‌های روزمره‌تان مانند انجام دادن كارهای خانه، خرید و آبیاری باغچه شریك كنید.
9. ژن تلاش دوباره را به كودك خود منتقل كنید

سعی نكنید كودك خود را از همه ناراحتی‌ها دور نگه دارید. به او كمك كنید بیاموزد چگونه با آنها مواجه شود. اگر شكست درسی یا غیردرسی او را ناامید كرده، كمك كنید تا هرچه سریع‌تر به وضعیت عادی خود برگردد. تشویقش كنید تا احساسات خود را در قالب نوشته یا نقاشی بیان كند. شما الگوی كودكتان هستید. مطمئن شوید كه الگوی مناسبی در مقابل او است. روحیه خود را در هیچ شرایطی نبازید.
10. در او شگفتی ایجاد كنید

هنگامی كه كودك با چیزی بزرگ‌تر از خودش مواجه می‌شود، خواه پدیده‌ای فیزیكی باشد یا معنوی، احساس رضایت خاطر می‌كند. با كودكان درباره عقاید خود، خداوند و مقدسات دینی صحبت كنید. لازم نیست كه او همه جزيیات را درك كند. با او در جنگل قدم بزنید، به ستارگان خیره شوید، به تماشای یك كرم كوچك در گل‌ولای بنشینید. احساس مراقبت و توجه در كودكان را پرورش دهید.

سایت بیتوته

 

تعداد بازدید از این مطلب: 114
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 17 فروردين 1393
نظرات
دارایی پر ارزش

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
=====================
گاهی انسان در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت می دهد که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم

تعداد بازدید از این مطلب: 119
برچسب‌ها: دارایی ارزشمند ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : شنبه 16 فروردين 1393
نظرات

بخشى از خطبه حضرت زهرا(علیها السلام)
حضرت زهرا(علیها السلام) در آن سخنرانى معروفش در مسجد فرمود:

خداوند ایمان را براى تطهیر شما از شرك قرار داد،

و نماز را براى پاك شدن شما از تكبّر،
و زكات را براى پاك كردن جان و افزونى رزقتان،
و روزه را براى تثبیت اخلاص،
و حجّ را براى قوّت بخشیدن دین،
و عدل را براى پیراستن دلها،
و اطاعت ما را براى نظم یافتن ملّت،
و امامت ما را براى در امان ماندن از تفرقه،
و جهاد را براى عزّت اسلام،
و صبر را براى كمك در استحقاق مزد،
و امر به معروف را براى مصلحت و منافع همگانى،
و نیكى كردن به پدر و مادر را سپر نگهدارى از خشم،
و صله ارحام را وسیله ازدیاد نفرات،
و قصاص را وسیله حفظ خونها،
و وفاى به نذر را براى در معرض مغفرت قرار گرفتن،
و به اندازه دادن ترازو و پیمانه را براى تغییر خوى كم فروشى،

و نهى از شرابخوارى را براى پاكیزگى از پلیدى،
و دورى از تهمت را براى محفوظ ماندن از لعنت،
و ترك سرقت را براى الزام به پاكدامنى،
و شرك را حرام كرد براى اخلاص به پروردگارى او،
از خدا آن گونه كه شایسته است بترسید و نمیرید، مگر آن كه مسلمان باشید،
و خدا را در آنچه به آن امر كرده و آنچه از آن بازتان داشته است اطاعت كنید،
زیرا كه «از بندگانش، فقط آگاهان، از خدا می ترسند.» (سوره فاطر آیه 28)

سایت شهید آوینی

شهادت جانسوز حضرت فاطمه علیها السلام تسلیت باد.

تعداد بازدید از این مطلب: 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 11 فروردين 1393
نظرات
وقتی مردی شما را بخواهد

وقتی مردی شما را بخواهد، هیچ چیز نمی تواند جلوی او را بگیرد.

اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمی تواند نگهش دارد.

دست از بهانه گیری برای یک مرد و رفتار او بردارید.

هیچوقت خودتان را برای رابطه ای که ارزشش را ندارد تغییر ندهید.

رفتار آرامتر همیشه بهتر است.

قبل از اینکه بفهمید واقعاً چه چیز خوشحالتان می کند، با کسی ارتباط برقرار نکنید.

اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید.

یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.

پاگیر نشوید. اگر فکر می کنید که شما را در حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید که حتماً اینکار را کرده است.

هیچوقت به خاطر اینکه فکر می کنید گذر زمان ممکن است اوضاع را بهتر کند، در یک رابطه نمانید. ممکن است یکسال بعد به خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.

تنها کسی که در رابطه می توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.

از مردانی که پیش از ازدواج تقاضای رابطه جنسی میکنند دوری گزینید.

برای رفتاری که با شما دارد، حد و مرز بگذارید.

اگر چیزی ناراحتتان می کند، حتماً با او درمیان بگذارید.

هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همه چیزتان را بداند. ممکن است بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.

شما نمی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی می شود.

هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است...حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد. او را به یک بت تبدیل نکنید.

او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.

اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.

هیچوقت مرد کس دیگری را هم قرض نگیرید.

اگر به کس دیگری خیانت کرد، مطمئن باشید که به شما هم خیانت خواهد کرد.

مردها طوری با شما رفتار می کنند که خودتان اجازه می دهید رفتار کنند.

همه مردها بد نیستند.

نباید فقط شما همیشه انعطاف از خودتان نشان دهید...هر مصالحه ای دو جانبه است.

بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، به زمانی برای ترمیم و التیام نیاز دارید....قبل از شروع کردن یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را باید به کل فراموش کنید.

هیچوقت نباید دنبال کسی باشید که مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل می شود. دنبال کسی باشید که مشابهتان باشد نه مکملتان.

شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یافتن بهترین فرد خوب است. نیازی نیست که با هر کس که دوست می شوید همان فرد موردنظر شما برای ازدواج باشد.

کاری کنید که بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همیشه بداند که کجا هستید و همیشه در دسترسش باشید، کم کم نادیده تان می گیرد.

هیچوقت به مردی که همه آن چیزهایی که از رابطه می خواهید را به شما نمی دهد، به طور کامل متعهد نشوید.

این مطالب را برای بقیه خانم ها هم مطرح کنید.

بااینکار لبخند به لبان بعضی ها می آورید، بعضی ها را درمورد انتخابشان به فکر می اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده می کنید.
می گویند یک دقیقه طول می کشد که یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول می کشد که او را تحسین کنید، یک روز تا دوستش بدارید و یک عمر تا فراموشش کنید.

تبیان

تعداد بازدید از این مطلب: 137
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : دو شنبه 11 فروردين 1393
نظرات
آغوش من باز است

 

******

 

 

از خدا خواستن عزت است

 

اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.

 

 

از خلق خدا خواستن خفت است

 

اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

 

****

 

اگر به علاوه ی خدا شوی

منهای هر چیزی می توانی زندگی کنی...

If you be with God

 you Can live ...

Without anything

*****

 

خدا فرمود:

تو ای زیبا تر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

بدان! آغوش من باز است

شروع کن

یک قدم با تـــــــــــــو

تمام گام های مانده اش

با مـــــــــــــــن...

 

God said:

You're more beautiful than the my beauty sun

You're highest Guest in my world

See!

My arms are open

Start!

A step with You

All the remain steps with I

تعداد بازدید از این مطلب: 126
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : یک شنبه 10 فروردين 1393
نظرات
حضرت علی علیه السلام در لحظه فراق فرمودند:... اکنون بعد از تو چگونه آرام گیرم؟"

حضرت علی علیه السلام در لحظه فراق ، فرمودند:

"ای دختر محمد صلی الله علیه و آله به چه کسی خود را تسلیت بدهم تا زنده بودی مصیبتم را به تو تسلیت می دادم، اکنون بعد از تو چگونه آرام گیرم؟"

در لحظه خاکسپاری فرمودند:

سلام بر تو ای رسول خدا صلی الله علیه و آله از جانب من دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو پیوسته است،

 ای رسول خدا صلی الله علیه و آله ! از فراق دختر برگزیده و پاکت ، پیمانه ی صبرم لبریز شده و طاقتم از دست رفته است

...انا لله و انا الیه راجعون.

منبع : سوگنامه ی آل محمد صلی الله علیه و آله

تعداد بازدید از این مطلب: 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393
نظرات
یوسف نبودم اما تو ، شدی خریدارم آقا

سید شبابی ، تو اربابی ،

آقا ما ؛بی شما از هر بدی بد تر

...آره ...گرفتاره.. بدهکاره.عزاداره ...شدم تا خود محشر

آقا م  ...آقام ....آقام ...آقام..

من کجا و روضه ات کجا

خوابم یا بیدارم آقا

یوسف نبودم اما تو ، شدی خریدارم آقا

خدا رو صد مرتبه شکر ، که من، تو رو دارم آقا

آقام... آقام....

دلم کشته مرده است ...قسم خورده است

برآورده است  ؛ تو در حقم دعایی کن

ای راز و نیازم... به تو نازم.. آقا بازم.. ما رو کربلایی کن

آقا م  ...آقام ....آقام ...آقام..

بدی من ،خوبی تو ،

آقا ،کدوم سنگین تره

چه لحظه ای از دیدن ضریح تو شیرین تره

مگه خون کبوترات از خون ما رنگین تره

آقا م  ...آقام ....آقام ...آقام..

می دونی تو سرور ، الا دلبر ؛

که دستی بر آتیش نوکریت دارم

منو تو و سوز و آهم ،تویی ماهم ،شهنشاهم..

که خدمتکار دربارم

آقا م  ...آقام ....آقام ...آقام..

این کار عشق ...که دل رو ،می کشونه تو روضه ها

این چشای ما ابرای، آسمون تو روضه ها

کاشکی خدا ... مرگ منو ... برسونه تو روضه ها

آقا م  ...آقام ....آقام ...آقام..

تعداد بازدید از این مطلب: 506
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : پنج شنبه 7 فروردين 1393
نظرات
درباره ما
این کوه ها ی رنگی در بخش خواجه در 25 کیلومتری شهر تبریز واقع شده که از عجایب خلقت می باشد *********************************** خدایا من در کلبه فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم و تو چون خود نداری "امام سجاد علیه السلام"##########################################کپی از مطالب مجاز است به شرط سه صلوات بر ای سلامتی و تعجیل ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ********************************** به وبلاگ خود خوش آمدید
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید